قدرت توی گمنامیه

آخ که چقدر گمنام نوشتن و گمنام نقد شدن خوبه :)

یه جایی رو پیدا کردم جون میده واسه نوشتن و ...نوشتن و ...نوشتن و... قضاوت نشدن :)

والنون...والقلم

از قاف و لام و میم این آیه که بگذریم من ایمان آورده ام به معجزه ی قلم!

به یقین رسیده ام در این دوسال.

یقین که میگویم یعنی: با گوشت و پوست و استخوانم فهمیدم امانت داری محکم تر از قلم نیست...حاملی بهتر از قلم نیست... شاید همان 21 اسفند 94...توی کافه بهارنارنج شیراز...وقتی هنوز ترکه های مرگ "نازنین زهرا" روی پیکرم بود و آرام زیر گوشم گفتی: مدست هاست قلمم را پیگیری!

 

مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر

زلزله ی بلاگفا خیلی ها را آواره کرد.

عده ی زیادی کوچ کردند. خیلی ها هم دست از وبلاگ نویسی شستند و سراغ کانال نویسی و اینستاگرام نویسی رفتند.

همه ی این فضاها به امتحان کردن می ارزیدند اما هرکاری کردم دلم رضا نداد جایی غیر از خانه ی اولم بنویسم.

جایی که خشت خشتش با کلمه های خراشیده و نخراشیده بالا آمده. لحظه های خوبی در آن ثبت شدند. دوستان زیادی برایم به یادگار گذاشت و در خلالش پیشنهادهای نابی برایم به ارمغان آمد.

هنوز هم فکر می کنم یادداشت خوان های اصیل وبلاگرند! درگیر فضاسازی های قلابی اینستاگرام و فونت های ریزِ کانال ها برای لذت بردن نیستند. به همین چند خط وبلاگ نویسی کفایت می کنند و کیفشان را می برند.

القصه اینکه دوباره برگشته ام به دنیای بلاگفا...هل من ناصر ینصرنی؟

بعد از دو سال و اندی...

وقتی آدم نمی‌نویسد یا پر از حرف است یا چیزی برای گفتن ندارد

پر از حرفم، اما چیزی برای گفتن ندارم!

و بدانیم اگر کِرم نبود زندگی چیزی کم داشت!

حال گلدان های حیاط  زیاد رو به راه نیست.

از یک گیاه شناس مشورت گرفته ام...

می گوید: "کِرم خاکی! چندتا کِرم خاکی ناقابل بنداز پاش، ببین چطور حال میاد!"

 

بوی گل سوسن و یاسمن آید...

حال این روزهای ایران 57، حال آدمی ست که گاز ماشینش را محکم گرفته و با همه وجود سعی می کند از تونلی تنگ و تاریک فرار کند و به روشنایی برسد.

حال آدم هایی که مدت هاست از شرم کشف حجاب خانه نشین شده اند.

تعزیه و عزاداری هایشان را به خاطر حکومت تعطیل کرده اند.

لباس های سنتی شان را توی گنجه ها چپانده اند و کلاه پهلوی و شاپوهای اجباری به سر کرده اند.

عده ای اعیان نشین و وطن فروش، پول نفتشان را بالا کشیده اند .

پشت پرده های حکومت، " از معاصی منکری نمانده که نکرده باشند" * و حقی نبوده که پایمال نشده باشد.

حال آدم هایی که تشنه کمی معرفت مانده اند، همه قوایشان را به کار گرفته اند تا شب و نیمه شب، دور از چشم ماموران وقت، اعلامیه پخش کنند، نوارهای سخن رانی تکثیر کنند، روی دیوارها را پر از شعارهای رنگارنگ کنند و...آخرش، توی آن روز موعود، همه خیابان ها را پر از شاخه های رز و میخک کنند و با هم مسابقه بگذارند برای دست بوسی "شما"!

شما برای آن ها حکم نور را داشتید، معجزه ای که بعد از آن همه تشنگی به چشمه ای گوارا رسانده باشیدشان.

آن قدرها شما را باور داشتند که حاضر شدند زیر سخت ترین شکنجه های روزهای اسارت تاب بیاورند و پای آرمان هایتان بایستند.

مادرهای شهدا، قبل از شهادت پسرهایشان، خواب شما را می دیدند؛ که همراه سیدی بزرگوار ،مژده رستگاری فرزندشان را برایشان می بردید.

آدم های سرزمین های دور، وقتی زیر چکمه های ظلم و استبداد مچاله می شدند، راه نجاتشان را لا به لای حرف های شما پیدا می کردند.

رهبر قلب های پاک! آقای سید روح الله مصطفوی خمینی!

ورودتان به ایران، بر ما ، بر همه لاله های راه آزادی، بر مردم آزاد اندیش، بر ذره ذره این خاک، مبارک باد!


*باب دوم گلستان سعدی: " فی الجمله نماند از معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد"


پ.ن:

انگار کن روز ظهور همین روزها باشد، انگار کن همه خیابان های دنیا برای امام عصرمان گلباران شده باشند، انگار کن همه دنیا گوش شده باشند برای ندای "انا بقیه الله"... هستم آن روز مولا؟


چند پیشنهاد برای این روزها:

کتاب دخترم فرح ،خاطرات فریده دیبا (مادر فرح پهلوی) / کتاب دوجلدی ظهور و سقوط سلطنت پهلوی (خاطرات حسین فردوست)/ کتاب زندگی به سبک روح الله (برش هایی از سیره خانوادگی امام روح الله)


از دفتر خاطرات بابا

تهران را، همین طور که هست دوست دارم.

همین که هر از گاهی به بهانه درس و امتحان یا حال و احوال پرسی از اقوام و خویشان سرکی به خیابان ها و گوشه و کناره هایش بکشم و غرق کیف و حال بشوم.

چند سال بود، هی نیت می کردم سری به اداره ی قدیم بابا بزنم و از اوضاع و احوال همکارهای بابا (عموهای دوران بچگی ام)  خبری بگیرم. تردید داشتم که کارم درست است یا اشتباه، خبر نداشتم چند نفرشان هنوز هستند و چند نفر از آن اداره رفته اند.

آخرش دل به دریا زدم و رفتم...رفتم تا چرخی لا به لای خاطرات تاریک- روشن ذهنم زده باشم، تا بابا را از زبان همکارهایش بشنوم.

شنیده بودم جوانی، فصل تصمیم های بزرگ زندگی ست. فصل اراده های فولادین و گام های بلند. دلم می خواست از جوانی بابا بدانم...از اینکه وقتی به سن و سال این روزهای من بوده برای آینده چه نقشه هایی داشته ، چرا حوزه را رها کرد و سر از دانشگاه در آورد، چرا بین این همه شغل کارمندی را انتخاب کرد، اصلا از شغلش راضی بود یا نه؟

دوست داشتم بدانم آن پارچه نوشته های بابا هنوز هم روی نمازخانه اداره شان هست یا نه، اثری از کتاب های بابا مانده یا ...

هر قدمی که برداشتم بیشتر از قبل تشنه شناختن بابا شدم. به محله قدیمی بابا سر زدم، به آن هایی که زمانی هم محلی بابا بودند و از بچگی هایش فراوان خاطره داشتند. به خانواده شهدایی که روزگاری پسرهایشان همبازی بابا بودند. به مسجدی که بابا نمازهایش را آنجا می خواند و ...حاصلش شد یک دنیا غرور از داشتن پدری به نام "مهران".

یکی از همکارهای بابا می پرسید: "شما چرا برنمی گردی تهران؟"

جواب دادم: عادت ، دشمن عاشقی ست ؛همین است که همیشه از عادت ها و کلیشه ها فراری ام. دلم نمیخواهد این شهر و ماجراهایش برایم تبدیل به عادت شوند. دوست دارم هربار که می آیم سراغ یک برش از زندگی بابا را بگیرم. گاهی همکارهایش، گاهی خانواده اش، گاهی هم هیئتی ها و هم مدرسه ای ها و هم محله ای ها و اگر هم عمری بود آن چند نفری که زمانی با بابا ،جبهه بودند.

کیف می کنم وقتی توی بعضی از خیابان های تهران قدم بر می دارم و یاد خاطرات خودم و بابا می افتم.

تهران، همین طور که هست دوست داشتنی ست.خیلی دور...خیلی نزدیک!

 

 

اگر مجالی بود به ادامه مطلب سر بزنید.

ضمیمه: پست "بابای تو، عمو من"

ادامه نوشته

و اِی یاد تو اَم مونس در لحظه تنهایی


یا مونسی عند وحدتی...



پ.ن

التماس دعا...

بفرمایید نذری

خانه به خانه در بزنم...

بگویم:

"حاجت روا شده ام، بفرمایید نذری..."






پی نوشت:
شله زردهای امروز
برکتش را از نام شما گرفت
عطرش را از اشک های مادربزرگم
رنگش را از "آمین" گفتن های دختردایی سه ساله ام
ما هرچه داریم از لطف شماست...

یک ضد حال نیمروزی!

هرچقدر یکشنبه ها شلوغ ترین روز هفته هستند، دوشنبه ها روز آرامش اند!
از آن روزها که اگر مادر بانو دوباره بعد از جمع کردن سفره ی صبحانه با کلافگی بپرسد: "چی بپزیم؟" جوابی هست که بدهی.
پختن بادمجان ها و خرید کشک را می سپارم به مامان. از بین هیاهوی سیر و پیازها، دوتا پیاز هم اندازه و چند حبه سیر می کشم بیرون. می گذارمشان روی میز و از وسط نصفشان می کنم. دارم سعی می کنم پیازها را با قاعده، خلالی و نازک خرد کنم.
ماهیتابه را روی گاز می گذارم و حواسم هست اول باید صبر کنم تا آب پیازها خوب کشیده شود و بعد روغن بریزم.
چاشنی های دلخواهم را یکی یکی به پیازها اضافه می کنم و محو این ترکیب رنگ می شوم.
پیازها هی جز و ولز می کنند و من لذت می برم که این همه زجر کششان می کنم تا دست آخر طلایی و یک رنگ شوند.
چندتا دستمال کاغذی می چینم روی میز و پیازها را پیاده می کنم؛ تا روغنشان خوب کشیده شود، رژیمی بشوند و ترد و باب دهان باشند.
دستپخت مادر بانو را می ریزم توی بشقاب و دور بشقاب را پر می کنم از عطر نعناع هایی که چند دقیقه پیش از حیاط چیده ام.
کمی به سیر و پیازهای توی ظرف ناخنک می زنم و وقتی خیالم جمع می شود که همانی هستند که باید، پخششان می کنم روی کشک و بادمجان.
دردانه برادر، تازه از راه رسیده است؛ رد بوی غذا را گرفته و به آشپزخانه آمده. کمی این پا و آن پا می کند و زل می زند به بشقاب روی میز: "ما نخواهیم توی غذا سیر و پیاز باشه باید کیو ببینیم؟؟"
آهِ پیازها، کار خودش را کرده بود...

مرگ در می زند *

فسا، سه روز عزای عمومی بود. در و دیوار و آدم های شهر همه مشکی پوش بودند و داغدار. امام جمعه ی سابق شهرمان شنبه شب همین هفته چشمش را برای همیشه به روی این دنیا بست و یک جور عجیبی شهر را یتیم کرد.
این روزها شهر، خیلی ساکت و پژمرده بود. فکر کنید این سکوت و پژمردگی آن قدر معلوم بود که خیلی راحت می شد به عمق این روایت پی برد: "هنگامیکه مؤمن فقیهی از دنیا می رود در اسلام رخنه ای افتد که هیچ چیز آن را پر نکند.(امام صادق ع)".
با "مرضیه " مامور حاشیه نویسی و تهیه ی گزارش مراسم تشییع جنازه شده ایم. من برای سایت سلام فسا، مرضیه هم برای سایت فسایی.
شب قبلش مرضیه پیام داده که : "تازه از تشییع جنازه ی مادر دامادمان برگشتیم. عطیه! مرگ به معنای واقعی کلمه نقطه ی تسلیمه، این رو امروز،وقتی میت رو تلقین میدادم خوب فهمیدم."بعد، با همان حال و هوا، دفتر و قلمش را دست گرفته بود و آمده بود میدان شهدا تا گزارش امروز را بنویسیم.

باقی را در ادامه ی مطلب بخوانید.

* نام کتابی از وودی آلن

ادامه نوشته

پاييزانه

برش اول:
پاييز و سوز و سرمايش كه از راه مي رسد، مامان دوباره آيين جا به جايي لباس هاي فصل سرد و گرم را به جا مي آورد .
لباس هاي بهاره و تابستانه را مي چپاند توي چمدان و لباس هاي پاييز و زمستانه را بيرون مي كشد. يك وقتي به ذهنم رسيد چقدر مي شود لا به لاي اين جابه جايي فصلي لباس ها، فكرهاي هيجان انگيز گنجاند. شروع كردم به پياده كردن ايده هايم. توي جيب و يقه ي هركدام از لباس ها و ژاكت هاي پاييزي ام يك يادداشت،سكه،روايت يا عكس قايم مي كردم تا سال بعد، وقتي از چمدان پرتشان مي كنم بيرون ،از رويدادهايي كه براي خودم خلق كرده ام كوتاه و ساده لذت ببرم.
اين روزهاي پاييزي، كه پر از بوي شلغم ها و باقاله هاي دستفروش هاي كنج خيابان شده است، هربار روي برگ هاي خشك پياده رو راه مي روم و از توي جيب ژاكت و لباس هايم چيزي بيرون مي كشم و ناخودآگاه لبخندي كمرنگ را ميهمان لب هايم مي كنم ،با خودم فكر مي كنم:
"ديوانه بازي هم براي خود...خدايي...عالمي دارد."


برش دوم:
بي هوا ياد يكي از بچه ها افتاده ام. مي دانم اين وقت از روز سركار است. مي خواهم برايش پيام بفرستم: هي! فلاني ! دلم تنگت شده يا...خسته نباشي...يا حال و احوالت چطور است؟ مي بينم همه شان كليشه اي شده اند، هيچ كدام حس وحالم را ...آن جور كه ميخواهم به او نمي رسانند. دست به دامن آيكون هاي گوشي ام مي شوم.يك صفحه پر از آدمك هاي عشقولانه حواله ي گوشي اش مي كنم.
جواب مي دهد: "خستگي را از تنمان بيرون كردي رفيق!"
جواب مي گيرد: " غرض همين بود، كه بحمدالله حاصل شد!"


برش سوم:
اين نبات هاي طعم دار كه كلي مزه هاي مختلف دارند...همين ها كه با آن مي توانيد چايتان را با طعم نعناع، آويشن، زنجبيل يا بابونه بخوريد...اين روزها خيلي كنار بخاري مي چسبد...امتحانش كرده ايد؟



پي نوشت:

نقد يكي از كتاب هايي كه تازگي خوانده ام در ادامه ي مطلب گذاشته ام. اگر حال و حوصله اي بود بخوانيد و ما را هم شريك ايده هايتان كنيد.

ادامه نوشته

بي ادب محروم ماند از لطف رب

هرسال
عاشورا را كه با خودم مرور مي كنم
به ياد اهل ادب مي افتم .
به ياد عشق دو برادر،
وقتي عباس (ع)
تا همان ظهر عاشورا
هنوز حسين (ع) را برادر خطاب نكرده بود.
به ياد زينب (س)
كه كودكانش ، محمد و عون را
پيش مرگ برادرش كرد...
به ياد علي اكبر (ع)
كه در سلام دادن به جدش، از پدر سبقت گرفت.
به ياد علي اصغر (ع)
كه وقتي فرياد ياري را شنيد،
توي همان گهواره، امام زمانش را اجابت كرد.
به ياد حر
وقتي در لحظه هاي آغازين نبرد ،
فرياد ندامت سر داد و به سپاه حق پيوست.
به ياد وهب و مادرش
كه شرط راضي شدن از فرزند را
شهادت او در راه پسر پيامبر خدا (ص) قرار داد.
هرسال
عاشورا را كه با خودم مرور مي كنم
به ياد اهل ادب مي افتم
و اشك مي ريزم به حال بي ادبي هاي خودمان
در برابر امام عصر (عج)...

هي مثنوي سرودم و دل وا نمي شود*

...دختر مسلم را آوردند.

او را روى زانوى خودش نشاند و شروع كرد به نوازش كردن.دخترك زيرك و باهوش بود،ديد كه اين نوازش يك نوازش فوق العاده است،پدرانه است،لذا عرض كرد: "يا ابا عبد الله! يا بن رسول الله!اگر پدرم بميرد چقدر..."

ابا عبد الله متاثر شد،فرمود:دختركم! من به جاى پدرت هستم.بعد از او من جاى پدرت را مي‏گيرم.

صداى گريه از خاندان ابا عبد الله بلند شد...

*****

كاش رقيه (س) اين صحنه را نديده باشد...




مجموعه آثار شهيد مطهري،ج 17، ص 328

به نقل از :

http://www.aviny.com/occasion/ahlebeit/imamhosein/moharram/87/01/Maghtal.aspx


*.كيوان برآهنگ

در برگ ريز باغ زهرا برگ كرديم*

سيد محمد انجوي نژاد ، منبري داشت راجع به حجاب؛ خطاب به محجبه ها مي گفت حرف هايش را؛ كه شما وقتي مانتو و مقنعه مي پوشيد نمره ي حجابتان مي شود 10، اين مانتو و مقنعه هرچقدر بلندتر باشد نمره تان مي شود 11، چادري كه شديد نمره تان مي رسد به 12، چادري خيلي خوب و با اخلاق كه بشويد... فكر نكنيد نمره تان شده بيست! خيلي بخواهيم ارفاق كنيم 15-14 مي گيريد. بيست واقعي مال فاطمه (س) بود ، كه پشت چادرش اينقدر حجب و حيا نشسته بود ، كه با هرقدمي كه برمي داشت يك نفر محجبه مي شد...يك نفر عاشق مي شد...اگر توانستي به آن جا برسي به خودت بيست بده!
*****

شب شعر عاشوراي پارسال بود به گمانم. حسين اعتصامي فرد - شاعر جوان شهرمان -شعري خواند كه مضمونش عجيب دلنشين بود. (در به در دنبال اين رباعي هستم و پيدايش نمي كنم).
حرفش اين بود كه: سپاه كفر، حتي فرصت غسل شهادت را هم به قمر بني هاشم (ع) نداد.
لحظه ي جان دادن، كه حضرت مادر به بالينش آمده بود ، عباس (ع) با همان خاك چادر صديقه ي فاطمه (س) تيمم كرد...
*****

اين كه "خودتان خواسته ايد" نشان فاطمي و ارثيه ي مادري را به سرم بياندازيد جاي خود ، اما اين چادر مشكي، مُحرَم ها يك جور ديگر مي چسبد ؛ وقتي به نيت احرام مي پوشيمش...به نيت مُحرِم  شدن براي شما...براي پسرتان حسين (ع). اصلا جان مي دهد وسط روضه ها ، شرمندگي مان را لا به لاي سياهي اش قايم كنيم ، برويم زيرچادر و... براي روسياهي خودمان گريه كنيم.
*****

راستش، بيست واقعي مال شماست؛ هميشه بوده و هست.
به ما همان 15-14 را هم كه بدهند از سرمان زياد است بانو. ما تنها كاري كه مي توانيم بكنيم همين است كه كل عمرمان ، فقط به دنبال بيست بدويم...
به ما يك نسيم از خاك چادرتان هم كه برسد براي همه زندگي مان بس است.
اين خاك چادرتان حادثه ها دارد بانو، حرف ها دارد بانو، دردها دارد...


*.تيتر مصرعي از شعر علي معلم است.دبير ادبياتمان وقتي مي خواست برايمان معني اش كند مي گفت: "باغ" استعاره از خانواده ي حضرت زهرا (س) ست. زخم هايش را خاندان نبوت خوردند تا اسلام به دست شما رسيده...